سینمای جنگ با وارد شدن به جریان حملات ایالت متحده آمریکا به ویتنام فرم جدیدی از ژانر جنگ را تجربه کرد. باتوجه به اینکه این جنگ در میانه تاریخ قرن بیستم قرار داشت و در دوران گذار دوره حساسی چون جنگ سرد و خط و نشانهای دو بلوک شرق و غرب برای یکدیگر بود و از سوی دیگر بحرانهای فلسفی و معنوی گوناگونی سایه خود را بر سر بشریت انداخته بود، این جنگ که خود داعیه اصلاحات جهانی (مبارزه با کمونیسم) را داشت مانند یک قارچ بزرگ از زیر زمین سربرآورد و مانند بچه ناقص الخلقهای بر روی دست ملت و دولت آمریکا ماند و مایه رسوایی شد. نه تنها دست آورد فلسفی و سیاسی خود را بدست نیاورد که منجر به بحران فکری برای تمام آنانی شد که حتی داوطلبانه به سوی این جنگ رفتند. تنها چیزی که دست آورد آمریکا از این غائله شد که البته بدون شک هدف اصلی ولی پنهان آنان بود، عبارت بود از تقویت اقتصاد خود که همیشه یکی از پایهها و رکنهای اساسی آن نظامیگری در بیرون از کشور عمو سام بود.
این جنگ با تمام این ابعاد گوناگون و دیگر زوایای ناگفته آن فضای بکر و مهمی شد تا سینماگرانی با افکار و اهداف گوناگون آثار سینمایی بسازند تا حقایق و وقایع این جنگ چندین ساله را بیان کنند.
در دو سر این طیف مانند غالب آثار سینمایی فیلمهای جنگ و ضدجنگ قرار دارد. آثاری که این جنگ را تایید میکند جزو ضعیفترین آثار سینمای ژانر جنگ است. گویا آنقدر این جنگ مفتضحانه بوده است که اساسا امکان ساخت فیلمی که بتواند آنرا تایید کند وجود ندارد. حتی سینماگرانی چون «اسپیلبرگ» که برای جنگ جهانی دوم فیلم درخشانی مانند «نجات سرباز رایان» میسازد و یا «کلینت ایستوود» که «نامههایی به ایوجیما» و «پرچمهای پدرانمان» را تولید میکند هیچ وقت حاضر به ساخت اثری در تایید جنگ و حمله آمریکا به ویتنام نشدند.
فیلمهایی با این مضامین بیشتر از هرچیزی در تلاش بودند تا مثلا رشادتها، زحمات و جان فشانیهای سربازان آمریکایی را نشان دهند. اینها در حالی بود که آثار ضدجنگ همپای آنان در حال تصویر کردن جنایات و خودزنیهای همان سربازان بود یعنی آبی روی آتش. هرچه «رندال والاس» تلاش کرد تا در فیلم «ما همه سرباز بودیم» آنان را تقدیس کند بیفایده بود چون از ۲۰ سال قبل آثاری چون «جوخه» و «غلاف تمام فلزی» حقیقت این تجاوز دسته جمعی آمریکاییان را نشان داده بودند.
این تیپ فیلمها بیشتر داشتند به نوعی ماله کشی و لاپوشانی افتضاحات این جنگ را متحمل میشدند اما هرچه تلاش بود بیفایده بود؛ عمق نگاه پوچ و سربه فلک زده را در چشمان بازماندگان جنگ در فیلم بسیار عالی «شکارچی گوزن» میشد دید. البته این فقط آثار سینمای داستانی نبودند بلکه آثار مستندی چون «مه جنگ» نیز بدون رحم با مصاحبه با «مک نامارا» دیگر فجایع و جنایات آمریکا را رو کرد. این فیلم آنقدر قوی بود که اسکار مستند سال ۲۰۰۳ را بدست آورد.
اما نقطه شروع قوی آثار ضد جنگ که مانند یک ضربه کاری وارد شد فیلم «اولین خون» بود. البته بدون شک دو اثر بسیار درخشان –که در همین مقاله درباره آنان صحبت خواهیم کرد- قبل آن یعنی «اینک آخرالزمان» و «شکارچی گوزن» با یک تم فلسفی و هنری ویژه بطن این جنگ را شکافته بودند و ماحصل آن را بیرون آورده بودند اما بدلیل طولانی بودن، دیالوگهای کم و فضایی که شاید مخاطب عام آن را نپسندد از نظر شهرت در میان عموم مردم چندان نامی نشد و حرف مهمی را که اولین خون زد را بیان نکرد.
اولین خون که «سیلوستر استالونه» نقش «رامبو» را در آن بازی کرد داستان سربازی بود که تازه از جنگ برگشته است. او خسته از جنگ به دنبال دوست خود در شهری میگردد. ظاهر آشفته او باعث جلب نظر یکی از پلیسهای خودمختار و بدذات شهر میشود و او رامبو را مجبور به ترک شهر میکند. رامبو که نمیخواهد زیر بار برود سرپیچی میکند و باعث درگیری خود با پلیس میشود و نهایتا از چنگ آنان فرار میکند و به جنگل پناه میبرد. پلیس او را که از جنگ میهنی برگشته است مجرم خطاب میکند و همه نیروها را وادار به پیگرد او میکند.
رامبو در انتها بعد از آنکه تمام شهر را به هم ریخته است مورد تفقد فرمانده خود قرار میگیرد. او درد و دلهای رامبو از اینکه بعد از جنگی که وی در آن شکنجه شده و دوستانش را از دست داده است و تازه به او مجرم میگویند را میشوند و تلاش میکند این سرباز خسته و زخم خورده را به بیرون از فضای شهر ببرد و درگیر برخی از عملیات آمریکا در بیرون از مرز بکند تا روح او در آنجا بار دیگر آرام بگیرد.
این فیلم نکبت جنگ را که از سر و پیکر رامبو میریزد از سویی نشان میدهد و از سوی دیگر فاصله داشتن هدف سیاسی آن را با مردمی که آن را نمیفهمیدند. رامبوها در آمریکا مقصر نبودند ولی مردم نیز بیتقصیرند. آنان فلسفه اصلی و حیاتی این جنگ را هیچگاه ندانستند و سربازان را بیگانگانی میپنداشتند که به وطن برگشتهاند. سکانس پایانی فیلم اولین خون به خوبی حرف آنان و سوز سربازانی که بیهدف در برهوت ویتنام گم شده بودند را نشان میداد و برای مخاطب این حقیقت را از پشت سیمای جنگ که رسانههای دولتی هر روز در آن میدمیدند برملا کرد.
اما «شکارچی گوزن» ساخته «مایکل سیمینو» روایت کاملتری از این برزخ به ما نشان میدهد. داستان عشق و سرنوشتی است که با روزهای جنگ از رویی به روی دیگر میشود. رفتارها و مناسبتهای فردی و گروهی را نشان میدهد و عاقبت درگیر شدن آن با پدیده جنگ را بیان میکند. جوانانی که زندگی آمریکایی را درک نمیکنند و نمیتوانند بفهمند که کیستند؟ روزی در کارخانههایی با فشار کار زیاد و روزی در کوه مشغول شکار اند. طعم زندگی و عشق را نمیچشند و گمراهانه در دورانی که هویت بیمعنا شده است راهی جنگ آمریکا با ویتنام میشوند. در آنجا اسیر میشوند و دوستان آمریکایی را روبروی یکدیگر قرار میدهند و وادارشان میکنند تا علیه همدگیر بازی رولت روسی را انجام دهند. زمانی که از جنگ برمیگردند تازه خبردار میشوند که یکی از آنان از جنگ برنگشته است و دیگری خود را موظف میبیند که به جهنم برگردد تا دوستش را از آن خراب شده به میهن برگرداند. بیمعنایی در زندگی و بطلان رویای آمریکایی در آن سالها پیام فیلم برای سردمداران جنگ و آمریکا است.
اما عمق این نهیلیسم در دو فیلم دیگر نمایان میشود. اول در اثر محشر «فوردکاپولا» به نام «اینک آخرالزمان» و دیگری در اثر «غلاف تمام فلزی» که شاید بهترین اثر ضد جنگ تاریخ سینما باشد. کاری دیگر از کارگردان صاحب سبک و گزیده کار یعنی «استنلی کوبریک».
در اینک آخرالزمان بیمعنایی و حتی شورش و طغیان یک سرهنگ آمریکایی را میبینیم که امروز علیه خود آمریکاییان در ویتنام همراه با ویتکونگها است. مانند یک دیوانه شده است و سر هر آمریکایی که برای دستگیری یا قتل او مامور شده است را از تن جدا میکند. ما برای آنکه بدانیم چرا وی بدین جنون مبتلا است همراه یکی از مامورین نظامی در جنگ همسفر میشویم تا عمق خونریزیها و عنان گسیختگی انسان معاصر را در حملات به روستاهای مردم بیپناه کنار سواحل که بعد از تصرف توسط سربازان آمریکایی مکان خوبی برای موج سواری آنان میشود را ببینیم. باید رقصهای نیمه برهنه مدلهای پلی بوی را که برای آرامش سربازان از آمریکای شمالی تا ویتنام راه آمدهاند را تماشا کنیم تا بفهمیم دلیل این جنون چیست؟ این ویرانی مامور نظامی را نیز به نوعی درگیر خود میکند و او نیز از این جنگ وحشیانه پشیمان میشود.
در غلاف تمام فلزی بار دیگر موضوع جوانان هستند، جوانانی که در سنین کم برای جنگ آمدهاند. در اردوگاه قرار است با یک مربی عقدهای سربازانی بیرحم ساخته شوند. اما یکی از سربازان که دارای روحی حساستر است بدلیل تحقیرهای پیاپی وی در آخر او و خود را میکشد. باقی مانده تیم راهی میدان جنگ میشوند و در آنجا در یکی از عملیاتهای مهم بیشتر آنان توسط یک زن تک تیرانداز ویتنامی ساعتها گرفتار و نفر به نفر کشته میشوند. سرانجام سربازان او را به سختی پیدا میکنند و میکشند. سربازان یکباره خود را در جنگی میبینند که بیسرانجام بوده و باید عزیزانشان توسط یک زنی که مدافع شهر ویرانش شده است کشته شوند. سکانس پایانی سربازان در حالی که شب است و پشت سرشان آتش همه جا را گرفته است و به سمت عقب در حال برگشتاند پایان میپذیرد.
سینمای ضدجنگ ویتنام نیز با شکل داستانی و البته با تمرکز بر روی سیاست دو فیلم مهم با نامهای «متولد چهارم جولای» و «جوخه» دارد. این دو فیلم که ساخته الیور استون میباشند روایتگر اتفاقات واقعی و هولناکی است که رخ داده است. متولد چهارم جولای خاطرات یکی از سربازان آمریکایی است که با نگارش آنها زمینه ساز خلق کتابی شده که الیور استون از آن فیلم ساخته است و دیگری خاطرات خود الیور استون است که در جنگ مشاهده کرده و از آن فیلم ساخته است.
در متولد چهارم جولای فیلم از کودکی ران شروع شده و به سالهای نوجوانی و تحصیل او در دبیرستان میرسد و سپس خدمت سربازی و سپس انجام وظیفه در نیروی تفنگداران دریایی آمریکا در ویتنام را به تصویر کشیده و با نمایش حادثهای که منجر به قطع نخاع و فلج نیمتنه پائین او میشود دوران بازپروری و بهبود او در بیمارستان کهنهسربازان برانکس را توضیح داده و سپس تحول شخصیتی او را به یک فعال مخالف جنگ شرح میدهد.
در جوخه نیز داستان درباره سربازی است که جنگیدن را وظیفه خود میداند و به جنگ میرود. اما در اوج درگیریهای میدان اتفاقات وحشتناک رخ میدهد. جوخه با ورود کریس تیلور (Chris Taylor) راوی جوان فیلم به ویتنام آغاز میشود. تیلور جوان مرفهی است که با انصراف از دانشگاه به قصد شرکت در جنگ مقدس، داوطلب شده است. او به گروهانی منتقل میشود که به جای فرماندهاش ستوان وولف، قدرت واقعی در دست گروهبان بارنز (Sgt. Barnes) کهنه کار است. تیلور به زودی متوجه میشود که هیچ جنگ میهنی در کار نیست و اینجا جهنمی است که اگر از آن جان سالم به در ببرد تا دوران پیری به خوبی زندگی خواهد کرد. تیلور در جوخهای به فرماندهی گروهبان الیاس (Sgt. Elias) خدمت میکند، با اینکه الیاس یک مرد جنگی تمام عیار است، اما انسانیت خود را هنوز از یاد نبرده. در روستایی گروهبان بارنز برای تهدید یک ویتنامی، اسلحه را بر سر کودکی میگذارد و این آغاز جدال میان بارنز و الیاس است.
اینگونه سینمای جنگ ویتنام مساله نهیلیسم و پوچی جنگ را به مخاطب نشان میدهد و او را از فاجعه بحران معنویت و هویت انسان قرن بیستم مطلع میکند. تمام آنچه که گفته شده فقط شرح کوتاهی بود بر سینمای جنگ و ضدجنگ ویتنام. واقعیت آن است که بعد از این سبک آثار سینمایی درباره مساله ضدجنگ شکل ویژهای به خود گرفت که باعث شد کارگردانان دیگر کشورهای جهان نسبت به مساله جنگ بیتفاوت نباشند و سبک به خصوصی که مسائل اجتماعی، سیاسی و حتی فلسفی را داشته باشند نشان دهد.
این حقیقت است که فرمانده آمریکایی در سواحل ویتنام گویی با تجسم تفکر نهیلیسم یعنی نیچه بر روی امواج خروشان ویتنام موج سواری میکرد و به کشتههای مردم روستا بر روی آب مینگریست. کشتههایی که دست نظامیان آمریکا را در جنگ ۲۰ ساله برای همیشه به خون خود آلوده کرد.
*رسانه انقلاب
ارسال نظر